فرهنگ امروز/ محمد فاتحپور:[۱]
مقدمه
در شمارۀ قبل ماهنامۀ فرهنگ امروز پروندهای را در باب شرقشناسی و مطالعات اسلامی شرقشناسان ملاحظه کردم و آنچه به نظرم آمد و غایب اصلی در آن میان تفکر در باب شرقیشناسی و نظر افکندن به جان آن بود. دکتر انشااله رحمتی در مصاحبۀ خویش نقدهای کربن به شرقشناسی را مطرح میکند و از شرقی در نظر کربن میگوید که بینسبت با شرق در حکمت سهروردی نیست. پرسشی که مطرح است آن است که آیا شرقشناسی میتواند به شرق حقیقی بدانگونه که کربن مراد میکند، بپردازد؟ از همین باب سعی بر آن داشتم که از آنچه در طول این چند سال از اساتید بزرگوارم و در رأس ایشان استاد رضا داوری اردکانی آموختهام بهره گیرم تا این پرسش را پاسخی درخور دهم. هرچند اینک نیز چون دیگر مواقع بیش از آنکه سعی در وصول به پاسخی روشن برای پرسش خویش داشته باشم، سعی در آزمودن خود در میدانگاه تفکر و تأمل دارم و از این باب است که این سطور را اشارات خواندهام، اشاراتی در باب شرقشناسی.
غرب کلمهای آشنا برای ما است؛ گاه آن را ناظر بر موقعیت جغرافیایی به کار میبریم، گاه ناظر بر نوعی اندیشه یا ایدئولوژی؛ اما آنچه همه است درک ما از غرب است، درکی که نسبتی با مفهوم شرق دارد. شاید سهروردی اولین کسی باشد که غرب و شرق را در باب مفاهیم فلسفی-عرفانی به کار میبرد؛ او در داستان قصۀ غربت غربیه به زبان رمز و تمثیل و تلمیح از انسانی دم میزند که از مشرق وجود سفر آغاز کرده و در غرب وجود گرفتار تن آمده است.[۲] آنچه در این نوشتار از مفهوم غرب مراد شده است ناظر بر عالمی است که بیش از چهار قرن است خویش را بازیافته و در این رهگذر به مفهوم شرق نیز محتاج بوده است.
در باب غرب در این چند دهه برخورد ما با عالم مدرن، نظرات متفاوت ارائه شده است. گزاف نگفتهایم که اگر نه همه بلکه بسیاری از آن نظرات را ایدئولوژیک بدانیم. له یا علیه غرب گفتن و نوشتن در طی این دو سده، تجددمآبی ما اغلب در خدمت قدرت حاکمه بوده است و کمتر متفکرانی به مبانی و جان غرب نظر افکندهاند. نگاه ابتر و از موقف ایدئولوژی به غرب حاصلی جز التقاط و فرو رفتن در منجلاب وهمهای گونهگون در باب تاریخ و فرهنگ و سنت ندارد. ما اغلب غرب را از چشماندازهای ایدئولوژیک دیدهایم و در بدایت تماس ما، مدرنیتۀ آنان که خواستند نگاهی بنیادین به عالم مدرن بیندازند، رأی به انتقال اندیشه دادند؛ بر اهلخرد پوشیده نیست که این امر جز مزاحی با اندیشۀ اندیشمندان نمیباشد. در این احوال، غرب و شرق در مقابل سیاسات ملون به رنگ بیخردی، پریدهرنگ شدهاند و مفهوم اصلی خود را از دست دادهاند.
درآمدی بر غرب جدید
به کار بردن کلمۀ غرب همراه با صفت جدید نه یک بازی زبانی بلکه امری تاریخی است و مقصود غرب پس از عصر نوزایی[۳] است. غرب پیش از عصر نوزایی را میتوان یونان و روم باستان دانست و اولین ظهور مفهوم غرب را میتوان در نمایشنامۀ ایرانیان ردیابی کرد. نمایشنامۀ ایرانیان توسط آیسخولوس در قرن پنجم پیش از میلاد نوشته شده است. اهمیت این نمایشنامه بدان جهت است که در آن عقاید یونانی به ایرانیان مغلوب و شکستخوردۀ جنگی نسبت داده شده و به دیگر عبارت، در آن همهچیز و همهکس یونانی است؛ بهطورمثال، روح داریوش از هاوس بازمیگردد، عالم هاوس جهان پس از مرگ در عقاید یونانیان است که از آن یا چیزی شبیه به آن در عقاید ایرانیان آن زمان گزارش نشده است. داریوش و خشایارشاه به خدایان یونانی معتقد و برای آنان نماز میگذارند، آدابورسوم و عقاید (حتی عقاید بنیادین دربارۀ مرگ و زندگی) ایرانیان طرد و آداب و عقاید یونانیان جانشین شده است. در این نمایشنامه تاریخ و عقاید یونانیان بهمثابه تاریخ و عقاید کلی و جهانشمول انگاشته شده است (داوری، ۱۳۹۳. صص ۴۱۳-۴۱۹).
غرب به هنگامۀ نوزایی به یونان و روم باستان توجه ویژه داشت و سنت خویش را که سنتی یونانی-رومی بود، بازیافت. هیچگاه یونانیان خود را تحت عنوان غرب و غربیان معرفی نکردند و آنچه در این میان از آن به ظهور مفهوم غرب در نمایشنامۀ ایرانیان نام برده شد ماحصل دریافت و تسری عقلی از مفهوم غربی است که اکنون (پس از رنسانس) ظهور کرده است. غرب در عصر نوزایی به بازتعریف خود میپردازد و پس از آن تاریخ خود را تاریخ کلی پنداشته و تاریخ دیگر اقوام و ملل را مانند موجودی بیجان در نظر میگیرد و در حاشیۀ تاریخ خود به تعریف آن میپردازد. «در این نگره فرض بر این است که تاریخ اساساً فرایندی جهانشمول نیست، بلکه دارای یک هستۀ تعینبخش و جریانهای حاشیهای است؛ بدینترتیب تاریخ حاوی مرکز و پیرامون میشود» (جمعی از نویسندگان، ص ۱۵۲).
دیگر نکتهای که در باب غرب جدید باید بدان توجه داشت آن است که غرب مجموعهای از اجزای پراکنده نیست و اساس پدید آمدن این شرایط فلسفه است. «مدرنیته تحقق فلسفه و عقل جدید است. البته نباید پنداشت که با حرف داشتن اقوال دکارت و هگل و ... میتوان شرایط مدرنیته را تحقق بخشید، بلکه روح فلسفۀ دکارت و کانت و ... است که بنای تجدد را گذاشته، شرایط ظهور را فراهم آورده است. در این عصر یعنی این هنگام که غرب جدید را رویاروی خویش میبینیم، تاریخ غربی تاریخ ما شده است. اگر بهتر بخواهیم بگوییم، تاریخ غربی تاریخ ما را پوشانده و آن را بدل به امری حاشیهای ساخته است. در همه جا دربارۀ گذشتۀ بشر بهطورکلی با موازین غربی حکم میشود؛ اکنون حقیقت عالم دو بخش دارد: یک بخش متجدد و یک بخش درگیرشده با سودای تجدد. اگر این تقسیم درست باشد، تاریخ مدرنیته و مدرنیزاسیون بر گذشته و آیندۀ بشر سایه انداخته است» (داوری،۱۳۹۱، ص ۷). همین فردیت یافتن تاریخ غربی و مطرح شدن غرب بهعنوان سوژه، نطفۀ شکلگیری شرقشناسی است.
شرقشناسی
از چه جهت شرقشناسی برای ما حائز اهمیت است؟ آیا صرفاً بدان جهت که به تاریخ و فرهنگ شرقیان پرداخته است و ما نیز به شرق تعلق داریم؟ در باب شرقشناسی نزاعهای فراوان شکل گرفته است که بسیاری از آنان نه از جهت معرفتشناختی بلکه نزاعهایی سطحی و در حد نزاعهای سیاسی بوده است. تاکنون در باب غرب سخن به اختصار گفتیم و اینک بدان امر میپردازیم که نسبت مستقیم با خودآگاهی غرب دارد.
غرب جدید از عصر رنسانس تا قرن هجدهم به زبان و ادبیات و هنر و فلسفۀ یونان پرداخت و پس از آن به شرقشناسی تمایل یافت. نمیتوان پذیرفت که شرقشناسی جانشین یونانپژوهی شده است؛ به دیگر عبارت، یونان نه بهمثابه شرق و نه حتی بخشی از شرق شناخته نمیشود. پرداختن به یونان با نوعی احترام قرین و ماحصل نوعی احساس تعلق بود. غرب با رجوع به یونان راه تجدد را گشود. غرب قرون ۱۶ و ۱۷ میلادی، انعکاس صورتی مبهم از ادب را در افق فراروی خود دید که با پایدیای یونانی مناسب دانست/ مناسبت داشت؛ پس به سراغ یونان رفت و از آن پس تاریخ، تاریخ غربی شد که آن را تاریخ عمومی یا بهتر بگوییم تاریخ جهان انگاشتند، تاریخی که از دوران یونان باستان آغاز شده و تاریخ و فرهنگ دیگر ملل در حاشیۀ آن بودهاند (داوری، ۱۳۹۳، صص ۷۳ – ۷۱).
«با ظهور و پیدایش شرقشناسی مرحلۀ تازهای در تاریخ تمام اقوام غیرغربی آغاز شده است. شرقشناسی درعینحال که یکی از شئون تاریخ غربی است، با وضع اقوام غیرغربی هم مناسبت دارد؛ چنانچه اگر دورۀ جدیدی در تاریخ غرب آغاز نشده بود و سرزمینهای آریایی و آفریقایی و بهطورکلی غیرغربی هم به پایان تاریخ خود نرسیده بودند، شرقشناسی جایی نداشت» (داوری، ۱۳۹۱، ص ۵۱).
شرقشناسی با خودآگاهی غرب که مبنای مدرنیته است ارتباط دارد. غرب پس از قرونوسطی در باب سنت خویش به خودآگاهی میرسد و این خودآگاهی باعث گشایش سنت از درون خویش شده و تجدد آغاز میشود. تجدد سنت دیگر و تاریخ دیگر را بهعنوان موجودی بیجان میبیند که میتوان آن را مورد بررسی قرار داد؛ و در این حال شرقشناسی ظهور میکند. غرب در مقام سوژه، تاریخ و سنت و ... دیگر اقوام را بهمثابه ابژه مورد بررسی قرار میدهد. در این حالت، تاریخ دیگر اقوام و ملل به حاشیه رانده میشود، حاشیۀ بیروح تاریخ جهان.
شرقشناسی با داشتن مجموعهای از اطلاعات که به روش علمی به دست آمده است خود را عین پژوهش میداند. در باب شرقشناسی دو دیدگاه وجود دارد؛ یکی موجودبین و دیگری وجودبین. در نگاه موجودبین نمیتوان از ماهیت شرقشناسی صحبت نمود و این امری بیمعناست، زیرا هر هست شرقشناسانند و آثارشان و وجود اموری چون شرقشناسی (امری جدای از حاصل کار شرقشناسان)؛ و شرق را نمیتوان تصدیق نمود. در نگاه وجودبین است که میتوانیم شرقشناسی بهمثابه روحی در مدرنیته و از شرق بهمثابه «دیگری» برای غرب دم بزنیم (داوری، ۱۳۹۳، صص ۷۵ و ۷۶). شرق برای غرب بهمثابه دیگری مطرح میشود و این عمل، عملی معرفتی است در راستای خودآگاهی غرب. دیگریسازی در غرب جدید نه امری سیاسی و حتی هستیشناختی، بلکه امری معرفتشناختی است.
برخی بر آنند که شرقشناسان به تحریف تاریخ پرداختهاند و آنچه از گذشتگان نقل میکنند با جان کلام ایشان بینسبت و گاه در تعارض است. این نظر فارغ از آنکه چه میزان اصطلاحات به کار رفته در آن دقیق باشد و فارغ از غرضورزی که در سیاق اینگونه عبارات خودنمایی میکند، بهنحوی سخنی صواب است؛ اما نباید آن را بر نیت پلید شرقشناسان -که اغلب ایدئولوژیستهای زمان در پی اثبات آنند- حمل کرد. عقلی که شرقشناس به کار میبندد تا آرای گذشتگان را اقوام غربی یا همان متعلقان به شرق را بررسی کند با عقلی که علت موجدۀ آن آثار بوده است تفاوت دارد. وقتی از منظر عقل مدرن (reason)به عالم قدیم نظر بیفکنیم باب مفاهمه گشوده نمیشود و امکان دیالوگی وجود ندارد. شاید از همین باب باشد که ما نیز در فهم سنت خویش واماندهایم. اگر از عقلی که عالم گذشتۀ ما را ساخته و یا دقیقتر بگویم عقلی که عالم و آدم شرق را یافته و توصیف کرده است قطع تعلق کنیم و سودای دستیابی به عقل دیگری داشته باشیم،[۴] دچار فقدان نظر و گسیختگی در تاریخ میشویم؛ آنچه اینک در وضع تفکر ما روی داده است همین انقطاع از سنت و یا بهتر بگوییم بیعالمی است. تأمل در شرقشناسی نیز در این وضعیت میتواند تذکری به تفکر ما باشد.
بسیاری پنداشتهاند که شرقشناسی یکی از نتایج استعمار و در نظر گروهی دیگر شرقشناسی صرفاً امری سیاسی و آمیخته به مسائل ایدئولوژیک است. آنان که یکی از این دو نظر را برمیگزیدهاند با شرقشناسی و شرقشناسان مخالفت ورزیده و آنان را افرادی میدانند که به مراکز و نهادهای قدرت (دولتها، تشکلهای ایدئولوژیک و ...) وابستهاند؛ و حاصل کار شرقشناسان آنگاه قابل بررسی و نگاه علمی است که از زیر قید مراکز قدرت خود را بیرون کشند. این دو دیدگاه مستقیم و غیرمستقیم شرقشناسی را تحویل به استعمار میدهد و این در حالی است که استعمار خود یکی از نتایج شرقشناسی است (داوری، ۱۳۹۳، صص ۷۵ و ۷۶). اگر کسی از شرقشناسان در نسبت با کانون قدرت یا در خدمت قدرت حاکمه بودهاند، نمیتوان دربارۀ همۀ آنان این حکم را جاری کرد. «کسانی شرقشناسی را دستیار علمی و فرهنگی قدرت استعمار دانستهاند. این رأی شاید بهطورکلی درست باشد، اما اگر از آن نتیجه بگیرند که شرقشناسان دانسته و از روی قصد خدمت به استعمار در راه شرقشناسی وارد شدهاند، کار تاریخ را سهل انگاشتهاند. آیا فکر میکنند که مثلاً فردی مثل ماسینیون هیچ علاقهای به حلاج نداشت؟» (داوری، ۱۳۹۶. ص ۲۴۱).
شرقشناسی با قدرت و استعمار با استیلا در ارتباط است. استیلا خود نوعی اعمال قدرت است که از طریق انقیاد صورت میگیرد و گاه میتواند بهصورتی کاملاً خشن ابراز شود؛ این در حالی است که قدرت نه از طریق سرکوب بلکه از طریق ارتقا و پرورش سوبژکتیویته عمل میکند و این خود برآمده از دانش است.
بسیاری فارغ از نگاه وجودبین به بررسی آثار و تفکرات شرقشناسان پرداخته و آنان را در یک تقسیمبندی کلان به دو گروه خوب و بد تقسیم کردهاند. در نظر اینان شرقشناسی ذاتاً به مفید و غیرمفید تقسیم نمیشود، بلکه حکومتها با به تحت سلطه قرار دادن آن، آن را بدل به علمی غیرمفید کردهاند. نکتهای در این میان مغفول مانده است، اینکه شرقشناسان را نمیتوان از شرقشناسی تفکیک کرد. شرقشناسان تابع طرح شرقشناسیاند. «مسلماً شرقشناسی تقدم زمانی بر وجود شرقشناسان ندارد، اما وقتی اولین قدمها در راه شرقشناسی برداشته میشد، ادراک بسیطی از راهی که میبایست طی شود وجود داشت و همین درک بسیط شرقشناسی همچنان تا آخر راه با شرقشناسان بود و [به] پژوهش آنان راه برد» (داوری، ۱۳۹۳، ص ۷۷).
این امر نحوهای از تقدم علم بر عالم است که اختصاص به شرقشناسی نداشته و در همۀ علوم صادق است. فیزیک ریاضی با گالیله و نیوتن آغاز و تأسیس شد، اما این علم خود مسبوق به پیدایش طرح ریاضی جهان بود. طرح ریاضی جهان در نظر گالیله و دکارت پدیدار شد و فیزیک در راه دیگری قدم گذاشت. گالیله بیان میکند که خداوند جهان را به قلم ریاضی خلق کرده است و این طرح ریاضی جهان در واقع طرح جدید عالم بود. شرقشناسی از باب اصول موضوعه و روش به علم تاریخ شباهت دارد، اما با تاریخ و حتی جامعهشناسی و مردمشناسی اشتباه نمیشود؛ و آنچه تنها وجه شباهت این علوم با شرقشناسی است، تعلق آنان به عالم مدرن است (همان، ص ۷۷ – ۵۸).
سخن آخر
شرق اینک به محاق رفته و مستور گشته و شرقشناسی نیز حجاب دیگری بر آن شده است. فهم شرق نیز در گروی وصول به خردی یا بهتر بگوییم یافتن عقلی است که بتواند آن را درک کند. عقلی [که] فارابی و ابنسینا به آن تلویح داشتند و سهروردی و حتی ملاصدرا آن را هویدا ساختند. شناخت شرق با صرف مطالعۀ آثار شرقیان به دست نمیآید. برای فهم شرق و شرقشناسی حقیقی باید عالم را نه با فهم وجودی بلکه با فهم نوری یافت. اینک مجال پرداختن به تفاوت میان وجود و نور نیست، اما همین مقدار بگوییم که وقتی سخن از نور و معرفت بر اساس نور به میان میآید، سخن از ظهور است، ظهور عالم در نزد آدمی که خود بهرهای از نور دارد.
ارجاعات:
[۱] دانشجوی کارشناسی فلسفۀ اسلامی ، پژوهشگر خانه مشروطیت اصفهان
[۲] بنگرید به : دینانی ، غلامحسین (۱۳۹۰). شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی ، تهران ، انتشارات حکمت ، فصل هجدهم
[۳] Renaissance
[۴] (وصول به خردی که بینسبت با سنت و تاریخ اندیشه باشد امکان ندارد و خیال خامی است)
منابع:
جمعی از نویسندگان (۱۳۹۵). فیلسوف سیاست (جشننامۀ جواد طباطبایی)، تهران، نشر فلات
داوری اردکانی، رضا (۱۳۹۱). وضع کنونی تفکر در ایران، تهران، انتشارات سروش
داوری اردکانی، رضا (۱۳۹۳). دربارۀ غرب، تهران، انتشارات هرمس
داوری اردکانی، رضا (۱۳۹۶). اکنون و آیندۀ ما، تهران، نشر نقد فرهنگ
نظر شما